شیوانا
همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد.
روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید:" آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم!"
شیوانا آهی کشید و گفت:" آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هرجا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم."
برچسبها:شیوانا،ثروتمند،فقیر،معرفت،بیماری
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
سه پرسش سقراط
هر زمان شايعه اي روشنيديد و يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد:
در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي
فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود، با هيجان نزد او آمد و گفت : سقراط
ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه اي صبر کن. قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي
خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي. مرد پرسيد: سه پرسش؟
سقراط گفت: بله درست است. قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني، لحظه
اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.
اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي
حقيقت دارد؟ مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنيده ام .سقراط گفت: بسيار
خوب، پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.
حالا بيا پرسش دوم را بگويم، پرسش خوبي آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي
به من بگويي خبرخوبي است؟ مردپاسخ داد: نه، برعکس … سقراط ادامه داد: پس مي
خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟
مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که مي خواهي در
مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟" مرد پاسخ داد: نه ،
واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد: اگرميخواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت
دارد و نه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟!!
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
تاریخی
مادر پسرک فقیر مریض بود.پسرک به دارو خانه رفت و از بی
پولی،مجبور شد دارو های مورد نظر را بدزدد.اما گیر می افتد و دارو ها را از
او می گیرد.همان زمان مردی او را میبیند.وقتی متوجه می شود که جریان
چیست،پول دارو ها را حساب می کند و ودارو ها را به او می دهد.سی سال
بعد.همان مرد ناگهان در محل کار خود سکته می کند و نقش بر زمین می
شود.زمانی که او را به بیمارستان می برند،می فهمند هزینه ی عمل بسیار سنگین
است.روزی یکی از بچه های آن مرد کنار تخت پدر صورت حسابی را می بیند که
زیر آن پرداخت شد را نوشته بود.و یک یادداشت دیگر:«این هزینه سی سال پیش
پرداخت شده است»در واقع،او همان پسرکی بود که آن مرد سی سال پیش آن کار را
برایش کرده بود.
برچسبها:تاریخی،عوض عوض،کمک کردم،دست افتاده گرفتن،مهربانی،خواست خدا،
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
کسب درآمد آسان
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory-><-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
شرط بندی جالب
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب
بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح
کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را
ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ،
تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن
خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل
راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو
سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی
پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست
آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با
پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام
. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ،
مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار
به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20
هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما
حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه
کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا
ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری
خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر
پیراهن خود را از تن بیرون کند !
برچسبها:شرط بندی جالب،شرط پیرزن،پولدار شدن،هوشمندانه،
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
شیطان بازنشست شد
امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم:...
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه
به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام
میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب
گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او
در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به
سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی
شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح
كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تمام
رها كرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا كند.
روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان
همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی
برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای
یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار
میآورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت.
به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای
طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمیفهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا
نگهاش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی
كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد.
وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشمهایش را
باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و اندوه گفت: «من
این تابلو را قبلأ دیدهام!»
داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»
- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه
همسرایی آواز میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد
تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»
برچسبها:شام آخر،عیسی،داوینچی،نقاشی،گدا،تابلو شام آخر
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
شک
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
فقیر واقعی
داستان گفتگوی پادشاه با پیرمرد بارکش و بدون گاری
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه
پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر
میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری
ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان
بردن.
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و
هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود
را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.
آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه
کودکان است!
برچسبها:فقیر،فقر،پادشاه،گاری،پادشاه و پیرمرد،فقیر واقعی،مهربانی،جالب،
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها:
پادشاه یک چشم
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان...
موضوعات مرتبط با این مطلب : <-ArchiveEntryCategory->
برچسب ها: